۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

کلاس مهاجرت

قبل از اومدنمون به کانادا سازمان مهاجرت برای ما يه کلاسايی گذاشت برای اينکه ما بتونيم يه ديد کلی نسبت به شرايط موجود در کانادا و چگونگی زندگی و کاريابی در اينجا رو بدست بياريم . يه خانم خيلی خوش صحبت توی اون کلاس بود که فکر کنم همه مهاجرای جدید هم میشناسنش خيلی از مسائل رو به ما گفت و هرچند که به لطف اينترنت و افراد ديگه آدم تقريبا می دونست که اينور چه خبره ولی به هر حال اون کلاس هم مفيد بود . يه جايی اون خانوم گفت(دقیقا کلماتش یادم نیست) که آقايون توچه داشته باشن توی کانادا ترتيب اهميت آدما توی کانادا اينجوريه : -بچه-زن-سگ-مرد.و همه از اين حرفش خنديدن . يادم نمياد که کسی از بین آقایون ناراحت شده باشه يا اعتراضی کرده باشه . همه فهميديم که اين يه شوخيه و اشاره به جامعه بيش از حد مردسالارانه ايران داره و داره ميگه که بابا اونور همه برابرن .که حتی توی صحبتاش هم اين رو گفت که اونجا حق همه بعنوان انسان يکسان هست و با همه يه جور رفتار ميشه و تفاوتی وجود نداره بين زن و مرد . ولی چند روز پيش توی يه وبلاگ که پيرامون مسائل مهاجرت می نويسه خوندم که صاحب وبلاگ برای اعتراض به اين گفته اين خانوم که توی کلاساش ميگه به فلان جا وبهمان جا نامه زده و داره از بقيه هم دعوت می کنه که اگر موافقن عليه دروغی که اين خانوم توی کلاس گفته ( توجه کنین دروغ )اعتراض کنن . می خواستم بگم خوبه آدم يه ذره ديدش نسبت به همه قضايا بازتر باشه . به فرض هم که اون خانوم در صحبتاش کمی اغراق داشت ولی در کل به من يکی که احساس خوبی داد .
بعضیا واقعا بیکارن.
خسته ام. در حال انفجارم . ديگه احساس می کنم بيشتر از اين ظرفيت ندارم . دلم می خواد خودم باشم . تنها . با هيچکس مجبور نباشم حرف بزنم . در قبال هيچی مسئوليت نداشته باشم . هر کاری که دلم بخواد بکنم . هر وقتی که دلم می خواد از خواب پاشم و هرجا که دلم می خواد برم . دلم می خواد برم .دلم می خواد پيش کسی باشم که حرفام رو بفهمه . قبل از اون دلم می خواد که بتونم حرف بزنم . اصلا خودم هم نمی دونم که آيا حرفی دارم برای گفتن يا نه . خيلی داغونم خيلی زياد .سريع گريم می گيره . حتی وقتی می خوام بخندم اشکم مياد . ديوونه شدم رفت . جالب اينجاست که اطرافيانم هم توی همچين موقعيتی انگار توقعشون از من رفته بالا . انتظار همراهی بيشتری دارم اما افسوس....

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

دلم یه چراغ جادو می خواد

گاهی اوقات به این فکر می کنم که اگر این شانس رو داشتم که این 27 سال زندگی رو دوباره تکرار می کردم ترجیح می دادم که به چه شکلی باشه . آیا تغییری درش می دادم؟ آیا جایی تصمیمی گرفتم که بعدا بگم کاش این کار رو نمی کردم ؟ و همیشه هم جوابم مثبته .
یه جاهایی قضیه چندان اهمیتی نداره و باعث تاثیر روی کلیت زندگی نمیشه مثلا اینکه اگر برگردم به یک سال و نیم پیش دیگه نمی ذارم این 5 کیلو اضافه وزن لعنتی به وجود بیاد یا اینکه ایکاش فلان جا فلان حرف رو می زدم . ولی دو چیز هست که روی کلیت زندگیم تاثیر گذاشته و من ازش راضی نیستم . اولیش رشته تحصیلیمه که ذره ای علاقه بهش ندارم . هیچوقت دیگه کامپیوتر انتخاب نمیکنم . و دومیش مهاجرته . اگه بخوام دوباره زندگی کنم قسمت مهاجرت رو به کل حذف می کنم . می شینم عین 70 میلیون نفر دیگه که توی اون مملکتن زندگیمو می کنم . با سختی ها و گرفتاریها و گرونی هاش می سازم ولی در عوض توی خونه خودم هستم .

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

اين روزا دارم به اين فکر می کنم که وبلاگ نويسی هم استعداد ميخواد . اينطوری نيست که هرکس خوشش بياد که بنويسه بياد اينجا و هرچی خواست بنويسه . اصلا يه پديده ای هست که من تازه باهاش آشنا شدم و جديتر از اون تصوريه که من قبل از درست کردن وبلاگم داشتم . نوشته ها بايد يه نظمی داشته باشه . نکات دستوری توش رعايت بشه . و به نظر من بايد هر پست پيامی داشته باشه . از نظر علمی قضيه هم بايد بتونی يه قالب خوب و باسليقه داشته باشی . واسه منی که مثلا نميدونم چجوری وبلاگای توی ليست ويولت وقتی پست جديد ميذارن کنارشون گل مياد . يا نميدونم از کجا ميشه ردپای کسايی که اومدن توی وبلاگ رو از کجا ميشه پيدا کرد. يا اينکه از سرچ چه کلمه ای يکی به وبلاگی کس ديگه ای ميرسه هنوز خيلی راه مونده .

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

تلفن شخصی و اینگرید برگمن

ساعت ۱۱ صبح
سر کارم محیط آروم و ساکتیه هرکی سرش به کار خودشه همسن خودم هم اصلا اینجا نیست یا بچه مدرسه ای هستن و یا خیلی بزرگتر از من. خیلی روی تلفن شخصی حساسن و اصلا توی ساعت کار نباید تلفن شخصی داشته باشی مگر مورد ضروری که اونم باید کوتاه باشه . رئیسم یه بار قبلا بهم تذکر داده بود که اون بار حق هم داشت و من زیادی تلفنی صحبت کرده بودم مخصوصا که فارسی حرف می زنم و به نظرشون عجیب هم هست ولی امروز واقعا ۳ دقه هم نشد که داشتم با حمید صحبت می کردم دقیقا هم لحظه ای که داشتم می خندیدم من رو دید . بلافاصله برام ایمیل زده که چرا تلفن شخصی داری . خیلی اعصابم رو بهم ریخت مرتیکه .
خیلی از محیط کارم بدم اومد .
ساعت ۱:۳۰ بعد از ظهر
همين الان مارگارت همکارم بدون هيچ مقدمه ای اومده و يکاره به من ميگه الان یادم اومد تو شبيه اينگريد برگمن هستی . خلاصه حسابی ذوق کردم . کيه که از تعريف بدش بياد . به نظر من اينگريد برگمن خيلی خوشگله . فکر اینکه برای يه لحظه هم به نظر مارگارت شبيهش بودم می تونه من رو خوشحال کنه . به من گفت دختر خوشگلی هستی . برای بقيه روز شارژ شدم .
از محيط کارم يه ذره خوشم اومد!
پ . ن . به اين فکر می کنم که با چه کارای جزئی و کوچیکی ميشه دیگران رو خوشحال کرد و چند درصد آدما اين موضوع رو می دونن و چند درصد آدما اون کارای کوچيک رو انجام ميدن ؟

دوستي واقعی

از سال پيش که اومدم کانادا با آدمای زيادی برخورد کردم . البته منظورم ايرانيای زياديه . کسايی که مثل خودم درگير مساله مهاجرت و مشکلاتی که در پی داره به نوعی بودن . همه جور آدمی ديدم . از مهربون و دلسوز تا زيرآب زن و بدجنس . می خوام راجع به روابط دوستی خودم با اونا بگم . وقتی تورنتو بودم کسانی بودن که فقط توی کلاس زبان همديگه رو می ديديم و فقط سلام و خداحافظ و صحبت های مشترک در کلاس . روزهای اول مهاجرتمون بود و من که ذاتا آدم خجالتی و شايد مغروری بودم قدمی برای گسترش اين روابط برنداشتم شاید به خاطر اینکه از شخصیت هیچ کدوم خوشم نمیومد و از بين اون آدما هم هيچ کس تمايلی برای ادامه ارتباط با من رو نشون نداد . بعدش رفتم سر کار به عنوان صندوقدار توی يه فروشگاه بزرگ توی محله ای که اکثر ايرانيا توش ساکن بودن و بالطبع همکارای ايرانی زيادی هم داشتم . بعضياشون اونقدر مهربون بودن و هوامو داشتن که هميشه و همه جا محبت هاشون به يادمه و الان هم که ازشون دورم ولی باهاشون تلفنی هنوزم ارتباط دارم . ولی با اين حال با وجودی که معلوم بود دل مهربونی دارن انگار ديگه توی اون شلوغی زندگی وقتی برای دوستای جديد نداشتن . يا شايدم وقتی برای دوست اصلا نداشتن . تا اينکه ما از تورنتو اومديم ادمونتون . به نظرم با اينکه ايرانيا اينجا تعدادشون خيلی کمتره ولی دوست داشتنی ترن . من از همون روزای اول تونستم با خيلياشون رابطه برقرار کنم . رفت و آمد به خونه هم پيدا کرديم . هر چند وقت يه بار حتما ارتباط تلفنی داريم و از هم خبر می گيريم. با هم پيک نيک می ريم . با همه اينها برای من باز هم يه چيزی کمه . چرا نمی تونم با اينا مثل دوستای قديميم حرف بزنم .چرا با اينکه در ظاهر خيلی هم صميمی هستيم ولی اونا از درون من هيچی نميدونن همونطور که من هم چیزی از اونا نمیدونم .مشکل اين وسط از کجاست ؟ از منه ؟ در اينکه من در پيدا کردن دوست و محکم کردن روابطم به زمان احتياج دارم که شکی نيست . ولی تا همينجا هم هيچ پيشرفت رضايتبخشی ( البته از نظر خودم )‌ توی روابطم نداشتم . احساس می کنم که دوستای قديميم يه چيز ديگه بودن . با اينا انگار که رودربايستی دارم نمی تونم حرف بزنم . هميشه وقتی می خوام ببينمشون به اولين چيزی که فکر می کنم اينه که خوب حالا چی بپوشم در حالی که نبايد اينطوری باشه . ميشه گفت توی اين روابط من معذبم . احساس راحتی نمی کنم . بايد مراقب همه رفتارام باشم در حالی که روابط قبليم اينطور نبوده . مثلا اگر به فرض حموم نميکردم و موهام چرب بود همون يه موضوعی بود برای خنده ولی حالا اصلا امکان نداره با موهای سشوار نکشیده بخوام با اینا روبرو بشم چه برسه به زبونم لال حموم نرفته و با موهای چرب ! می خوام بگم قدر دوستيای قديميم رو هميشه ميدونم .

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

دلتنگی همیشگی

ياد مامانم افتادم و اين شعر اومد توی ذهنم :
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوريت آزمون تلخ زنده به گوری
واقعا دوری ازت خيلی برام سخته مامانی قشنگم
پ . ن . بقيه شعرو بلد نيستم و حتی نميدونم از کيه . هرکس اگه ميدونه بهم بگه ممنون ميشم .

ژنتيک

من به خانواده خودم می بالم . شايد خنده دار باشه ولی از وجود شباهتهايی که بينمون هست خوشم مياد . مثلا من و مامانم و خواهر برادرام خيلی آروم هستيم و تن صدامون همگی پايينه يعنی آروم صحبت می کنيم . طرز خنديدن من و خواهرم خيلی شبيهه . موقعی که تلفن رو جواب ميديم صدامون رو با هم اشتباه می گيرن . هممون خيلی خوشخوابيم . باهوشیم ! بستنی خيلی دوست داريم و به هيچ مقداريش نه نمی گيم . جنس دندونای هممون خرابه و تا دلت بخواد دندون پوسيده و عصب کشی و روکش داريم .بعضی موقعا که به جایی خیره میشم انگار که جای بابام هستم و چشمهام چشمای بابامه خودم قشنگ می فهمم که چقدر نگاهم و پلک زدنم شبیهشه . بعضی مواقع چهارزانو نشستنم هم شبیه بابام میشه .
فکر که می کنم می بينم که داشتن يه چيز مشترک بين ما چند نفر حتی اگه يه خصوصيت بد مثل خرابی جنس دندون هم باشه ولی براي من اون ته دلم لذت بخشه و از اينکه کسايی هستن که مثل من بزرگ شدن و دقيقا همون حسهای بچگی من رو دارن و خيلی از خاطرات عمرم رو با اونها شريکم خيلی حس خوبی بهم دست ميده . نميدونم اسم اين حس رو چی می تونم بذارم . غرور يا هرچيز ديگه ای که هست فقط می دونم که خيلی حس خوشاينديه .

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

قانون مورفی

توی شرکت ما يه جعبه اسنک هست که توش انواع و اقسام شکلات و بسته های کوچک چيپس و هله هوله توش گذاشتن و هرکس بخواد می تونه ازش اسنک بخره دونه ای ۱.۲۵ دلار . به نظر من وجودش اصلا چيز خوبی حداقل برای من يکی نيست چون من آدم هله هوله خوری هستم و مقاومتم در برابر اينجور چيزها کمه .مخصوصا شکلات . صد بار به خودم قول دادم که دیگه سراغ اون جعبه نمیرم ولی نشده .
امروز ساعت حدود ۳.۵ بعد از ظهر پشت ميزم نشسته بودم و بدجوری حوصله ام سر رفته بود .مخصوصا که جمعه ساعت آخر و شديدا منتظر اينکه وقت بگذره اين يه ساعت هم تموم شه که برم برای تعطيلی آخر هفته . دلم شديدا خوردنی می خواست . يه چيز شيرين .حتی میوه هم گزینه خوبی بود که میتونست راضیم کنه . خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم قولم رو شکستم و رفتم يه شکلات اسنيکرز برداشتم و دلی از عزا در آوردم . هنوز شکلات از گلوم پايين نرفته توی تلفن همه رو پيج کردن که بياين توی اتاق ناهار تولد يکی از بچه هاست . رفتم و ديدم که کيک اسفنجی و خامه و توت فرنگی برای تولدش گذاشتن . خلاصه الان که دارم اينا رو می نويسم دچار يک احساس عذاب وجدان از خوردن همزمان کيک و خامه و شکلات هستم و از يه طرف هم عصبانی از جناب مورفی . زمانی که برای يه خوراکی له له می زنی هيچی پيدا نميشه ولی دقيقا زمانی که از خجالت خودت دراومدی گزينه های ناگهانی ديگه پيش ميان . کاريش نميشه کرد اينم يه قانونه ديگه مگه نه ؟

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

باور نمی کند دل من ...

ديروز موقعی که داشتم توی اينترنت می چرخيدم به يه وبلاگی برخوردم که پدر و مادر جوونی از اول تولد بچه شون درستش کرده بودن و عکساشو اونجا گذاشتن ولی بچه چند روز قبل از تولد يک سالگيش در اثر يه مريضی ناگهانی مرگ مغزی ميشه و در عرض سه چهار روز فوت می کنه . طبيعتا لينکهايی که اونجا بود هم وبلاگهايی بودن با همون موضوع هرکسی به نوعی بچه عين دسته گلش رو از دست داده بود و برای يادبود براش وبلاگ درست کرده . حالم خيلی گرفته شد . دلم برای پدر و مادرهاشون خيلی سوخت . تا همين الان هم همش بهشون فکر می کنم . اصلا نمی تونم بفهمم . مساله مرگ فرزند اون هم توی سن خردسالی چيزيه که من تا به حال باهاش روبرو نبودم . و حالا ديگه نمی تونم و نمی خوام که ادامه بدم . فقط برای همه پدر و مادرايی که ديروز نوشته هاشون رو خوندم آرزوی صبر می کنم .خدايا ...
خيلی ممنونم از کسايی که وقت می ذارن و اينجا رو می خونن و نظر می ذارن . خيلی خوشحال می شم .

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

دروغ مجازي

تعجب مي كنم از اينكه چرا بعضيا توي وبلاگشون ديگه دروغ مي نويسن . يه چيزايي مي نويسن كه توي دوتا پست بعدي همون داره نقض مي شه . ديگه اينجا كه كسي با كسي رودربايستي نداره . البته شايد هم داره نمي دونم . ولي به نظر من حداقل توي دنياي مجازي بهتره آدم دروغ نگه و روراست باشه .