۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

از اپرا تا به خانه برمی گرديم

  • حتما دیدین توی برنامه به خانه برمی گردیم ( اگه هنوز پخش بشه) توی ایران مجری برنامه وقتی کسی داره آموزشی میده وسط کار هی ازش سوالای جورواجور می پرسه که بیننده ها جواب همه سوالای احتمالیشون رو هم بگیرن . گاهی این سوالا به نظر من بی معنی بود . مثلا طرف داره کاردستی درست کردن ياد ميده مجريه می پرسه ببخشيد اگه پارچه آبی نبود ميشه قرمز استفاده کنيم . خوب اين که معلومه مسخره . ولی اپرا عاشقشم چون توی هشتاد درصد از برنامه هاییش ( که من دیدم ) دقيقا از طرفی که داره حرف می زنه سوالی رو می پرسه که توی ذهن منه . چقدر اين بشر رو دوست دارم .

  • می دونستين که سکس بين زن و شوهر هم گاهی اوقات می تونه تجاوز باشه ؟ (که اکثرا هم خانم هست که مورد تجاوز قرار می گیره ) من که نمی دونستم . يعنی نمی دونستم که قانونی وجود داره که از زنی که توسط شوهرش مورد تجاوز قرار گرفته حمايت می کنه . ولی اينجا واقعا اين قانون وجود داره . برای خود من قابل هضم نيست . ديشب اپرا توی برنامش داشت به ملت آگاهی ميداد که اگه شوهراتون بهتون تجاوز کردن چيکار بايد بکنين . البته زمانی ميشه گفت تجاوز که با زور و تهديد به کشتن باشه .

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

زنده باد خودم

مسواک زدن من یه سری آداب خاصی داره . بعد از اينکه مسواک می زنم حتما بايد دندونام رو توی آينه دستشويی نگاه کنم اگه یادم بره حتما باید برگردم و تمیزی دندونام رو توی آینه دستشویی ببینم . بعدش هم يکراست برم سراغ يخچال و يک قلپ آب خنک قرقره کنم و بعد قورتش بدم اينکار خيلی احساس خوبی بهم ميده . اگه اين دوتا کار رو نکنم انگار که مسواک نزدم .
ديگه اينکه تولدم هم آخر اين هفته يعنی جمعه است . به ايرانی ۴ مرداده که هميشه ۲۶ جولای بوده ولی امسال شده ۲۵ جولای .فکر کنم به خاطر اينه که فوريه امسال ۲۹ روزی بوده در حالی که هر سال ۲۸ روزه است . به هر حال مهم هم نيست .امسال دومين ساليه که روز تولدم زياد برام مهم نيست . آدمای زيادی اينجا نيستن که روز تولدم رو بدونن يا روز تولد من براشون اهمیتی داشته باشه . کسی اینجا نیست که اون روز به من کادو بده که چقدر من از کادو گرفتن خوشم میاد . کسی نيست....
ولی اشکال نداره خودم می رم برای خودم کادو از طرف ديگران می خرم . خودم پيشنهاد می دم که حتما بريم رستوران مورد علاقه ام (منگلی گريل ) . خودم به خودم می گم تولدت مبارک .

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

گذر زمان

ترسیدم . اصلا فکرش رو هم نمی کردم . دیدم که بین ابروهام جای اخمم همچین بفهمی نفهمی داره روی صورتم می مونه و بعد از اخم کردنم خطش به کندی از بین میره . اين شد که برای اولين بار سريع رفتم و برای خودم يه کرم ضد چروک خريدم . از ديشب که خريدمش تا حالا که ۹ صبحه ۴ بار ازش به صورتم ماليدم . من نمی ذارم صورتم به اين زودی ها چروک بيفته . من با بدنم مهربون هستم و مرتب ورزش می کنم و کلی کار ديگه برای سلامتيم انجام ميدم نمی ذارم به اين زودی ها اثری از سن و سال توی ظاهرم به وجود بياد .
من که اصلا کارایی نمی کنم که خدایی نکرده باعث بشه ظاهرم بی ریخت بشه حالا اگه گاهی اوقات اخمالو ميشم یا انگشت دستام رو میشکونم یا به هیچ جوشی روی بدنم رحم نمی کنم و همه سریع قلع و قمع می شن یا اینکه با يه سوزن می افتم به جون موهای زير پوستی پام و همه پر و پام رو زخم و زيلی می کنم یا بعضی وقتا موقع ظرف شستن دستکش دستم نمی کنم یا بعضی روزا کرم ضد آفتاب نمی زنم يا ... دليل نميشه که بگیم من به خودم اهميت نميدم . والا...
پ.ن. خداييش وقتی کارايی رو که نبايد بکنم کنار هم می ذارم چقدر خجالت آور ميشه .

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

داستان دو ۵۴۰ متر

يادمه مدرسه که می رفتم هم توی راهنمايی و هم دبيرستان امتحان ورزش ثلث سوم و يا ترم دوم يه دو طولانی بود به اسم دو ۵۴۰ متر . اسمش هم که روشه فکر کنم اگر ۱۰ دور دور زمين واليبال می دويديم می شد ۵۴۰ متر اگه اشتباه نکنم . يه مصيبتی بود اين دويدن . برای من که مثل عذاب اليم بود . برای بقيه هم همينطور بود از بس نفس کم مياورديم همه مجبور می شديم که از راه گلو نفس بکشيم نتيجه اينکه گلوهای هممون در اثر هوا تحريک می شد . خوب خوبه اش که سرفه و گلو درد بود . بعضی ها گلوشون به خونريزی می افتاد . بعضی های ديگه هم که اصلا مشکل تنفسی پيدا می کردن و از حال می رفتن . ولی ديگه برای نمره بايد می دويديم . الان که فکر می کنم می بينم چقدر معلم ورزشهامون احمق بودن که ماها رو وادار به همچين کاری می کردن بدون اينکه آمادگی قبلی داشته باشيم . خوب ما که گناهی نداشتيم . من يکی که هيچ وقت نمی دويدم مگر اينکه از اتوبوس جا می موندم يا اينکه عجله ای توی کارم بود . هيچ ورزشی به اسم دويدن برای من وجود نداشت . بقيه هم همينجوری بودن . بنابراين تا روز امتحان هيچ تمرينی در کار نبود . باور کنين هر لحظه امکان سکته هم حتی برامون وجود داشت . خلاصه خدا بهمون رحم کرد که جون سالم به در برديم . حالا چرا دارم اينو ميگم . دو سه هفته ای ميشه که يه برنامه تمرين دويدن رو شروع کردم . روزی نيم ساعت و شش روز در هفته . تلفيقی از دويدن و راه رفتنه و کم کم نسبت دويدن آخرای برنامه زياد ميشه تا آخرش بتونی کل نيم ساعت رو بدوی . الان که دارم اصولی می دوم می بينم که دويدن هم لذتبخشه . اصلا اون تصوير عذابی که من ازش داشتم الان ديگه وجود نداره .بلکه برعکس ازش خوشم هم مياد .
می خوام بگم چه خوبه که آدم از اولش برای هر چيزی معلم خوب داشته باشه . خداييش توی زنگ ورزش مدرسه ام من هيچ چيز بدرد بخوری ياد نگرفتم . حتی اعتماد به نفسم هم توی زنگای ورزش پايين ميومد چون نمی تونستم توی يه دقيقه ۴۰ تا دراز نشست برم یا نمی تونستم حتی يک ثانيه هم خودم رو بالای بارفيکس نگه دارم حتی اونقدر زور نداشتم که توی واليبال بتونم سرويسی بزنم که از تور رد بشه . هيچ وقت هم هيچ معلم ورزشی (که باور دارم وظيفه داشت به من بگه چيکار کنم) نگفت چيکار کنم تا اين ضعف هام درست شه . شايد قسمتیش هم تقصير اون معلمهای بيچاره نيست . جريان همون خانه و پايبست و اين چيزاست . نمی دونم ...

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

رانندگی با پيکان سبز

من رانندگی رو خيلی دوست دارم . مخصوصا اينجا رانندگی کردن برام خيلی لذت بخشه همه چيز آروم و قابل پيش بينی . خيلی خوشم مياد وقتی به کسی راه ميدم و اون ازم تشکر می کنه يا کسی بهم راه بده و من براش دست تکون بدم . توی تهران هم رانندگی رو دوست داشتم .فقط اونجا توی جاهای شلوغ مشکل پارک و دنده عقب رفتن رو داشتم که همين باعث می شد زياد نتونم رانندگی کنم . يکی از دلايلی هم که توی امتحان رانندگی اينجا راحت قبول شدم همين بود که توی ايران کمتر رانندگی کرده بودم و خيلی از عادتهايی که اينجا خطرناک حساب ميشه ولی توی تهران جزو ضروريات رانندگی هست رو نداشتم .حميد ولی دست فرمونش خيلی خوب بود يعنی خوب هست ولی اينجا بعد از سه بار امتحان دادن گواهينامه شو گرفت خلاصه که برای ما شانس قبولی اينجا با ميزان تجربه رانندگی در ايران نسبت عکس داشت .رانندگی رو من با بابام ياد گرفتم .توی خيابونای اطراف فرديس جايی که خونه مامان بزرگم بود و يا نزديکای پارک طالقانی تهران که هنوز به شلوغی الان نشده بود . ماشينمون اون موقع يه پيکان سبز بود که دنده اش خراب بود و خيلی بد جا می رفت . خيلی اوقات اصلا جا نميرفت . اما بابام قلقش رو می دونست و همين باعث می شد که من فکر کنم اشکال از منه . جالبيش اينجا بود که بابام هم همینطور فکر می کرد . روزی که می خواستم برام امتحان بدم قرار شد که کمی زودتر با بابا برم محل امتحان کمی تمرين کنم تا موقع امتحان . نشون به اون نشون که ماشين رو از توی پارکينگ در آوردم و تا سر کوچه که رسيدم کلاچ ماشين رفت چسبيد اون ته و گير کرد و ديگه بالا نيومد و من اون روز با اتوبوس رفتم . بابام هم باز همه چيزو انداخت گردن من و گفت برو ولی من که بعيد می دونم تو امروز قبول بشی . خلاصه که رفتم و قبول هم شدم ولی باز هم بهم گفت اون ديگه چه افسری بوده که تو رو قبول کرده . می بينين که به خاطر اين همه تشويق بوده که من الان هم به رانندگی علاقه دارم ديگه !اون موقعا وقتی می خواستيم بريم فرديس ( کرج) توی اتوبان عموما بابا ميداد من بشينم و موقع برگشتن هم همينطور . يادمه يه بار نصفه شب بود و خلوت و صفی برای عوارضی نبود . من هم هنوز موقع راه انداختم ماشين مشکل داشتم و خاموش می کردم . ديدم جلوم که ماشين نيست ديگه ترمز نکردم سکه ۲۵ تومنی بود فکر کنم همينطور در حال حرکت بودم که انداختم توی کيوسک و گازيدم . بقيه پول و اون کاغذ رسيد رو هم نگرفتم . خيلی صحنه خنده داری بود بابام همينجوری مونده بود . اولين باری که بابام به خاطر رانندگيم تشويقم کرد زمانی بود که اينجا گواهينامه ام رو گرفتم (اون هم فکر کنم به خاطر اين بود که حميد رد شده بود ) بهم گفت تو باعث افتخار منی . چه کنيم ديگه ايرانی هستيم و مرد سالار .

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

معمولا خودم چیزایی که می نویسم رو زیاد نمی خونم . اما پست قبلیم رو چند بار خوندم و گریه کردم . با خوندن نظرای شما گریه ام صدچندان می شد . از محبتتون اشکم در اومد سبزه عزیز- دریا جان -هستی مهربون -بابایی نازنین می خوام بگم که قدر خوبیتون و همدردی هاتون رو می دونم . من اصلا نمی خواستم ناراحتتون کنم یا به قولی ناله کنم فقط می خواستم بگم که خودم هم از صبوریم تعجب کردم . گاهی اوقات افسوس می خورم که چرا نبودم . خوب این اتفاقی بوده که باید می افتاده ولی چرا من اونجا نبودم که کنار بقیه باشم .به هرحال چیزیه که شده . من الان دیگه خوبم بخصوص بعد دیدن خانوادم خیلی آرومتر شدم . گذشت .و من فهمیدم که همه چیز ممکنه یه روز اون جوری که ما می خوایم نباشه . زندگی خیلی پیچیده است

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

معجزه

خودم هم نميدونم چطوری موندم . چطوری تحمل کردم اون روزا رو . الان که به گذشته نگاه می کنم می بينم من خيلی پوست کلفتم . فوريه ۲۰۰۷ اومديم کانادا . قرار بود اولش توی خونه يکی از بستگان باشيم تا ببينيم اصلا اينجا چه خبر هست . دلتنگی خيلی زياد بود . هوا سرد . همه جا پوشيده از برف و گل .هيچ چيز قشنگی وجود نداشت که دلم رو خوش کنم . تنها دلخوشی نظم و آرامشی که حتی موقع برف سنگين هم وجود داره . نگرانی اينکه حالا کارمون چی ميشه . نکنه مجبور شيم از جيب بخوريم. دلتنگی و گريه های پشت تلفن . هر هفته توی وبکم مامان و بابام و عسل رو می ديدم . تا اينکه يک هفته مونده به عيد فقط مامان و عسل بودن .پرسيدم بابا کجاست گفتن رفته بيمارستان خوابيده برای چکاپ . حرفشون خيلی منطقی بود و باور کردم .گفته قلبم درد گرفته و چون کلا در مورد سلامتيش آدم وسواسی هست خواسته که بيمارستان بخوابه و همه بدنش چکاپ کامل بشه . از دو سه روز مونده به عيد هر روز از هرکی که باهاش صحبت می کنم می پرسم بابا مرخص نشد ؟ ميگن نه دکتر اجازه مرخصی نميده . ميگه بايد بيشتر بمونه حتی روز عيد هم مرخصش نمی کنن . سال تحویل به خونمون زنگ می زنم از شدت گریه عسل نمی تونه صحبت کنه . حس دلتنگی بدیه . من هم حالم گرفته میشه ولی خوب با میزبانمون باید بریم جشن عید و تحویل سال . میریم ولی حالم گرفتس . روز اول عيد به موبايل عسل زنگ می زنم . میگه طبق معمول هر سال خونه مامان بزرگمن با همه خاله ها و هرکی که دم دست هست تلفنی حرف می زنم . به عسل می توپم که مگه تو امسال کنکوری نيستی ؟مگه قرار نبود از اول عيد بری خونه ما که خاليه بشينی درس بخونی ؟مگه نمی دونی خونه ما بخاطر بابا هرسال عيد چقدر شلوغ ميشه مخصوصا امسال که مريض هم هست و از بيمارستان که بياد همه ميخوان بيان ديدنش ؟ ميگه چرا از فردا ميرم . يه بار ديگه زنگ می زنم عسل ميگه مامان بيمارستان پيش باباست . با مامان حرف می زنم ميگه من امروز بيمارستان نرفتم خدايا دارم ديوونه ميشم . فردا صبح زود با صدای حميد از خواب بيدار ميشم . رفته توی يه اتاق ديگه و به خونه ما تلفن زده . يه غريبه که حميد نميشناسه از خونه ما گوشی رو برداشته . حميد ميگه من دامادشونم و طرف گوشی رو قطع می کنه . خدايا خونمون چه خبره چرا کس ديگه ای که حميدهم نميشناسه گوشی رو برداشته ؟ دیگه می دونم چی شده . دیگه مطمئنم . حتی خوابش رو هم دو سه هفته پيش ديدم ولی نمی خوام باورش کنم . همون روز ديگه نمی تونن چيزی رو ازمون مخفی کنن . ميگن که بابا دقيقا دو سه ساعت قبل تحويل سال رفته . ميگن ايست قلبی بوده . ميگن بمون اگه بيای چيزی که عوض نميشه . ميگن ما از اينجا گزارش همه چيز رو لحظه به لحظه برات ميگيم . تو فقط آروم باش. ميگن تو تازه رفتی همه چيزو خراب نکن بمون بودن يا نبودنت اينجا فرقی نمی کنه . و من هم خيلی راحت قبول می کنم . نمی رم . می مونم و گريه می کنم . قرآن می خونم . روزای اول گريه هام بلنده ولی کم کم آروم تر ميشه . روزای اول توی بغل حميد و با صدا ولی بعدا جوری گريه می کنم که نفهمه مگه اون چه گناهی کرده که توی اين اوضاع اينقدر گريه های من رو هم تحمل کنه اون خودش هم الان زير فشاره . خلاصه گذشت . و من آخرين بار بابام رو پشت شيشه فردوگاه ديدم که داشت برام دست تکون ميداد . دفعه بعدی ديگه وجود نداره . حداقل توي اين دنيا وجود نداره . الان که يک سال و اندی ميگذره و به اين موضوع فکر می کنم باورم نميشه که اون من بودم که موندم . چطوری طاقت آوردم . معجزه بود . شايد هم خيلی پوست کلفتم يا اون موقع پوستم کلفت شده بود .باور کنين معجزه بود .