۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

سانسور يا چی ؟!

احساس بدی بهم دست ميده وقتی برای کسی کامنت ميذارم و ميره که بعد از تائيد نويسنده نمايش داده بشه . همين
پ.ن. من اصلا نميخوام در مورد خوبی يا بدی اين کار اظهار نظری بکنم . و اين رو هم می دونم که گاهی اوقات آدم مجبور ميشه اين کار رو کنه . من فقط حسم رو گفتم .

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

...

روزی که به دنیا اومدی برای من یه عروسک کوکی که آهنگ می زد و بچه اش رو روی دستش تکون میداد آوردی . لباسش گلهای آبی داشت . نمیدونم هنوز هم توی جعبه اسباب بازیهای قدیمی هست یا نه . از به دنیا اومدنت چیزهای زیادی یادم نیست به جز کهنه هات که پارچه های سبز خال خال بود . بزرگتر که شدی یه بچه تپل با چشمای درشت سیاه بودی که از دور همه عاشقت می شدن ولی غریبی می کردی . کسی بهت نزدیک می شد گریه می کردی . جیغ جیغو بودی . من از این جریان ناراحت بودم . مهمون که می اومد جایی قایم می شدی و جلو نمیومدی و من از این کارت خجالت می کشیدم . هیچ وقت لحظه ای که توی گل گیر کرده بودی و گریه می کردی و من تو خیال خودم اومدم که از باتلاق نجاتت بدم یادم نمیره . زمانی که با کاشی برای جوجه هات خونه درست کردی و کاشی افتاد و اون بیچاره ها له شدن و تو چطور گریه می کردی . می دونی توی دوران بچگی تو و نوجوونی من زیاد روابط خوبی نداشتیم . همش باهم کل کل می کردیم . به هم فحش هم می دادیم . حتی کتک کاری هم کردیم . هنوز هم به خاطر اون لگدی که توی شکمت زدم از خودم شرمنده ام . همیشه بابت رفتاری که نسبت به توی کوچولو اون موقع ها داشتم احساس شرمندگی می کنم . تا اینکه دیگه کم کم هر دومون بزرگ شدیم . تا اینکه من یواشکی اون نوشته توی دفترت رو خوندم دفتری که جلدش رو خودت با گواش سبز و آبی رنگ کرده بودی و چه قشنگ شده بود . همیشه نقاشیت خوب بوده . و بعدش باز هم یه دعوای دیگه . ولی خوب شد که خوندم . تو هم نسبت به من احساس خوبی نداشتی . تو هم توی دلت به من فحش می دادی . ولی به هر حال ما خواهر بودیم .خیلی گریه کردم . بعد از اون جریان فکر می کنم با بزرگ شدن هردومون احساسی که بینمون وجود داشت هم بزرگتر شد . اوایل نه اینکه احساسی وجود نداشته باشه ولی شاید من خیلی نادون بودم که نمی خواستم ببینم .ما بزرگ شدیم . من رفتم سر کار دانشگاه و ازدواج کردم . و همیشه تو در کنارم بودی . همیشه پشتیبانم بودی و با اینکه هشت سال ازم کوچکتری ولی همیشه روی همفکریات حساب کردم و نظرت برام مهم بوده . همدردیها و دلداریهای تو بوده که خیلی اوقات آرومم کرده . تو الان دیگه برای خودت خانمی شدی دانشگاه و سر کار . موفقی و خوشحال . و امروز دروغ نگفتم اگر بگم که چقدر بهت احساس نیاز و وابستگی می کنم . چقدر به وجودت افتخار می کنم . و چقدر چقدر چقدر دوستت دارم . امیدوارم که من هم برای تو ( اگر نه به اندازه تو ) خوب باشم . پ.ن. می خواستم اینا رو برای تولدت بنویسم ولی نتونستم صبر کنم .

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

برنامه برای weekend

خسته شدم از بس که جمعه ها به اين سوال :What's your plan for weekend
و دوشنبه ها به اين سوال : How was your weekend
جواب دادم . بابا ولم کنين . به شما چه که من تعطيلاتم می خوام چيکار کنم یا چیکار کردم . زمانی هم که می گم هيچی آنچنان تعجب می کنن که انگار جرمه آدم برای آخرهفته برنامه نداشته باشه . خودشون تا سرکوچه رفته باشن نون خريده باشن همچين با آب و تاب تعريف می کنن که انگار آپولو هوا کردن. خداييش مسخره است .

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

خیلی معمولی

من يه زن معموليم . مثل خيلی از زنای ديگه . حرفای خاله زنکی رو دوست دارم . دوست دارم با دوستام بشينيم و درباره رژيم و دستور آشپزی و خانواده عمه و خاله و شوهر و خلاصه همه چی حرف بزنيم . ولی گاهی هم حوصله این جور حرفا رو ندارم و کسایی که این کارا رو می کنن مسخره می کنم . دوست دارم برای شوهرم آشپزی کنم . خوشم مياد وقتی غذايی رو که درست کردمو دوست داره با اشتها می خوره . ولی گاهی اوقات از اینکه این کار وظیفه منه شاکی می شم . دوست دارم مسئوليت خيلی از کارا رو به عهده شوهرم بذارم . توی مسائل مالی تکيه ام به اون باشه و مديريت اين مسائل رو بدم به اون و خودم خيالم از همه چی راحت باشه . ولی در عین حال دلم هم نمی خواد مثل انگل باشم و تا جایی که بتونم برای زندگیم پول در میارم . دوست دارم حامله بشم . دوست دارم لذت شير دادن به بچه ام رو تجربه کنم . دوست دارم شوهرم رو وقتی که پدر شده ببينم . ولی گاهی اوقات هم از دیدن عر زدن بچه اعصابم خورد میشه یا گاهی اوقات فکر می کنم خودم یا شوهرم آمادگیش رو نداریم . مثل خيلی از زنای ديگه گاهی چيزا رو دوست دارم و گاهی اوقات نه .گاهی اوقات خوبم و بعضی وقتا بد . خودم رو دوست دارم .
تو هم منو همينجوری که هستم دوست داشته باش .

خواسته های نا محدود من

خدايا توی زندگیم خيلی اوقات شده که بهت گفتم اگه اينو بهم بدی ديگه هيچی ازت نمی خوام . خواستم خودم بهت بگم اين دفعه اگه همچين حرفی زدم باور نکن . اون چيزی رو که می خوام بهم بده ولی بدون که آخری نيست .