۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

این کانادایی های ...

  • وقتی حوصله یا وقت ندارین تلفنی با کسی صحبت کنین با خوشرویی به اون طرف بگین نمی تونم صحبت کنم یا بعدا بهت زنگ می زنم . به خدا اون طرفتون هم می فهمه شعور داره گوشی رو می ذاره زمین دیگه مزاحمتون نمیشه . ولی اینکه بگین زودباش حرفتو بزن وقت ندارم یه ذره توهین آمیزه دیگه نیست ؟؟؟؟؟ یه چیز دیگه اینکه همیشه وقتی می خواین با اعضای نزدیک خانوادتون بدرفتاری کنین از خودتون سوال کنین آیا اگه غریبه بود هم من همینجوری باهاش برخورد می کردم ؟ خیلی موثره ها امتحان کنین . توی این روابط نزدیک گاهی اوقات ناخواسته به هم توهین هم می کنیم .

  • اوایل اومدنم به کانادا چیزی که برام خیلی جالب بود و با ایران فرق داشت تبلیغاتی بود که اینجا برای محصولاتشون می کنن . توی ایران اصلا قیمت چیزی رو توی روزنامه یا رادیو و تلویزیون نمی گن . اینجا نه تنها همه جا قیمت یه چیزی رو می گن خیلی راحت اسم محصول مشابه رقیب رو میارن و ازش بد میگن . یه چیز خیلی عادیه .خوب تا اینجاش خیلی خوبه آدم خوشحال و خندان قیمتها رو مقایسه می کنه و عزمش رو جزم می کنه برای خرید . ولی امان از هزینه های مخفی که منتظرن تو بگی بله و بیان یقه تو بچسبن و ولت هم نکنن . مثلا میگن موبایل ماهی ۳۰ دلار . نشون به اون نشون که برای ابتدایی ترین خط موبایلی که می گیری با مالیات و کوفت و زهرمار باید ۵۰ دلار در ماه بدی در حالی که فکر می کردی ۳۰ دلار . یکشنبه توی تلویزیون یه کیف زنونه چرم معمولی رو تبلیغ می کرد که خیلی جاهای مختلف داشت و چیز خوبی بود برای من که کلی خرت و پرت توی کیفم می ذارم و همیشه هم یه ساعت باید دنبال یه چیز تو کیفم بگردم . خلاصه گفتیم بذار یه بار خرید آنلاین کنیم ببینیم چه مزه ای داره . قیمت کیف رو می گفت ۱۹.۹۵ دلار و همراهش یه دستگاه ضبط صدای کوچولوی رایگان که مثل جاکلیدی بود میومد . هزینه پستش هم نزدیک هفت دلار . حساب کردیم دیدیم با مالیات ۳۰ دلار خوبه برای این کیف و دستگاه کوچیکه که حاضر و آماده بیاد در خونه . کردیت کارد رو آماده کردیم و شمارشو وارد کردیم و سفارشمون ثبت شد . مرحله بعد میگه اگه دستگاه ضبط صدای رایگان رو می خوای باید هفت دلار هزینه پست جدا گانه بدی . گفتم به درک نمی خوامش همون کیف خالی بیاد . ولی بوی پدرسوخته بازی هنوز به مشامم می رسید . تا اینکه دیدیم یه گوشه وبسایت کوچولو نوشته قیمت کیف به دلار کانادا ۲۹.۹۵ دلاره . یعنی اون ۱۹.۹۵ دلار آمریکا بوده . یعنی ۴۰ دلار . خلاصه همونجا منصرف شدم و گفتم زنگ می زنم سفارش رو کنسل می کنم . حالا از اون روز هر روز دارم تلفن می کنم بهشون می گن هنوز سفارشت وارد سیستم ما نشده . خدا آخر و عاقبت ما رو با اینا به خیر کنه . خیلی حواس آدم باید جمع باشه . یه بار دیگه هم سر پول هتل همین کلاه گشاد دلار آمریکا و کانادا سرمون رفته بازم تجربمون نمیشه .

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

از همه جا

باید یه نظمی به نوشتنم بدم . مثلا یه روز خاصی از هفته آپدیت کنم . اینقدر حرف برای گفتن دارم که جمعبندیش خیلی سخت میشه .
  • توی این مملکت هرکی تصادف کنه و مقصر هم باشه پدرش رو در میارن که البته حقشه . اینو فهمیدم که هیچ چیزی به اندازه سلامتی آدم توی دنیا ارزش نداره . نتیجه این تصادف برای من کمردردیه که زمان می بره تا خوب بشه . آسیب جدی نیست ولی همش میگم خدایا نه ماساژ مجانی می خوام نه بالش صد و پنجاه دلاری و نه دستگاه فیزیوتراپی برای توی خونه . کاشکی اصلا این اتفاق برامون نمی افتاد .واقعیت وحشتناکیه اینکه فاصله مرگ و زندگی حتی کمتر از یه ثانیه می تونه باشه .
  • خیلی خوشحالم بعد از پنج ماه رژیم و ورزش تونستم حدود ۱۵ پوند کم کنم و به وزن دلخواهم برسم . البته خیلی آهسته و پیوسته بود ولی باز هم از خودم خیلی راضیم . منتظرم زودتر برم ایران اون تصویر غزال تپل دفعه پیش از ذهنشون دربیاد .
  • خیلی بی دین و ایمون شدم . ارتباطم با خدا خیلی کمه . اوایل برای بابام قرآن و فاتحه می خوندم . چند شب پیش موقع خواب یادم افتاد که ماه هاست برای بابام حتی یه فاتحه هم نخوندم . نه اینکه یادش نکنم همیشه یادش می افتم . یاد اینکه حتی نشد یه بار هم مزه سوغاتی که من براش از اینجا می برم رو بچشه . و یاد خیلی خاطرات دیگه ولی اصلا به فکرم هم نمیرسه که براش یه صلواتی هم بفرستم . باید یه کم برم سمت این چیزا برام خوبه . فکر می کنم بهم کمک می کنه .
  • باز هم سرما و شال گردن و کلاه و دستکش بافتنی . باز هم پوشیدن تا حدی که نتونی تکون بخوری و از نیم ساعت قبل از بیرون رفتن شروع به پوشیدن کنی و نیم ساعت بعد از رسیدن خونه هم مشغول درآوردن لباسات باشی . هنوز به این شدت نشده ولی بوش داره میاد . چیزی نمونده تا برسه .
  • توی یه رابطه دونفره که با سلام و صلوات برقراره یکیشون فکر می کنه که برای اون یکی داره سنگ تموم می ذاره و بهترین رفتار ممکن رو باهاش داره . ولی اون یکی دیگه این جوری فکر نمی کنه و از نفر اول شاکیه . انتظاراتش با چیزی که نفر اول فکر می کنه فرق داره در نتیجه نفر دوم هم شروع به رفتاری می کنه که رضایت نفر اول رو جلب نمی کنه . هر دو به یک اندازه خودشون رو محق می دونن و دیگری رو مقصر . دیگه این رابطه قابل نجات دادنه آیا ؟

پی نوشت . انگار مورد آخر خیلی نیاز به فکر کردن داره . زیاد جدی نگیرینش .

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

م مثل مادر

امروز دوروزه که موندم توی خونه و دارم استراحت می کنم به خاطر تصادفی که در راه برگشت از کنسرت داشتیم بدنم کوفته و کبوده . کمردرد شدید دارم . باید خوشحال باشم که هستم به خاطر اینکه خدا بهمون خیلی رحم کرد . ماشینی که توش بودیم کاملا له شد و به تشخیص پلیس دیگه قابل استفاده نیست ولی خودمون آسیب جدی اصلا ندیدیم . یادآوری اتفاقاتی که برامون افتاد اشک رو به چشمم میاره . چقدر دلم مامانم رو می خواد . دلم محبت مادرانه می خواد که بدون هیچ توقعی از من بهم بگه استراحت کن و وقتی بر میگرده انتظار آماده بودن غذا رو نداشته باشه . الان بیشتر از هر موقعی دلم می خواست پیش مامانم باشم ازم مراقبت کنه و لوسم کنه . قربون صدقه ام بره . برام سوپ درست کنه . بهم اصرار کنه که بخور و من هم ناز کنم و نخورم . حواسش باشه که قرصم رو به موقع بخورم . من یه محبت کاملا یه طرفه از نوع مادرانه می خوام . کسی نیست قربون صدقه من بره من اینو به کی بگم . ولی این بار این محبت رو حتی از توی تلفن هم نتونستم حس کنم . نمیدونم چی شده . اشکال از کجاست . دیگه دوست ندارم باهاش تلفنی حرف بزنم . یعنی دیگه اصلا حرفی برای گفتن باهاش ندارم . دلم می خواد لمسش کنم . بوش کنم . از صبح تا شب فقط نگاهش کنم . نمیدونم این کابوس لعنتی کی می خواد تموم بشه ..............

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

فرهنگ شرقی و ماست و خیار

توی ادمونتون رستوران ایرانی نداریم . کسی که هوس چلوکباب یا کشک بادمجون رستورانی بکنه باید دندش نرم سه ساعت رانندگی کنه تا شهر کلگری اونجا می تونه بره غذای ایرانی بخوره . خوب ما هم تا حالا دو بار گذرمون به کلگری افتاده که از رستوران ایرانی غافل نشدیم . اولین بار رفتیم جایی که همه دوستامون توصیه کردن . وارد رستوران که شدیم از همون اول همشون باهامون انگلیسی حرف میزدن . مثلا به قول دوستمون برای سفارش ماست و خیار هم باید می گفتیم که دوتا ماست و خیارز برامون بیار . غذاشم زیاد تعریفی نداشت . من اصلا خوشم نیومد . نه کیفیت غذاش خوب بود و نه اینکه اصلا احساس کردم توی یه محیط اصلا شرقی هستم حالا ایرانی که توی سرشون بخوره . تمام مدت سیخ نشسته بودم مبادا خطایی ازم سر بزنه . حداقل توی تورنتو رستوران ایرانیا یه ماهواره ای نوار ایرانی چیزی می ذارن اینجا که اونم نداشت .
دیشب اما ....
رفتیم یه رستوران مدیترانه ای در اصل لبنانی . از محیطش بذارین بگم مثل قهوه خونه سنتی های ایرانی . صندلی های قدیمی . یه قسمتی بود پر از قلیون . یه آهنگی گذاشته بود تو مایه های عربی . دو نفر کمی اونطرف تر از ما نشسته بودن تخته نرد بازی می کردن . صدای آشنایی که هر موقع مهمون داشتیم توی خونه ما میومد . چون بابام همیشه تخته بازی می کرد . کاشی های دستشوییش قدیمی و زردرنگ بود . از کیفیت غذاش هرچی بگم کم گفتم انگار که سر سفره خونه مامانم نشستم . دلمه با همون طعم آشنا . شامی کباب . و برنج و کباب خوشمزه که من که رژیم دارم حتی از یه دونه برنجش هم نتونستم بگذرم و حالشو بردم . یه سالادی بود به اسم تبولی تو مایه های سالاد شیرازی خودمون که توش دونه بلغور داشت . برای اینکه بدونم بلغور به انگلیسی چی میشه از خانمی که به میز ما سرویس میداد و لبنانی هم بود پرسیدم این چیه و کجا می فروشن که اسمش و آدرس یه مغازه رو برام نوشت . وقتی هم که منتظر صورتحساب بودیم دیدم یه کیسه بلغور آورد بهم داد میگه حالا این رو استفاده کن فکر کنم برای مدت طولانی بست باشه . یعنی من حال کردم . دوست داشتم تا زمان تعطیل شدن رستوران همونجا بچرخم بدون ذره ای احساس خجالت یا معذب بودن . به خانومه گفتم اولین بارمه که میام اینجا ولی مطمئنم آخرین بارم نیست .
حالا دیگه کیه که برای کباب پاشه بره کلگری ؟؟