۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

برابری عادلانه

بچه که بودم در مورد برابری زن و مرد استنباطم اين بود که اين تساوی حقوق بر قراره به اين ترتيب که زن ها زايمان می کنن و در ازای اون مردا هم می رن سربازی . اين به اون در . به همين سادگی !

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

فتيله فردا تعطيله

يکی از محاسن اينجا اينه که آخر هفته دو روز تعطيلی داريم . توی این دو روز آدم به همه کاراش میتونه برسه . هم استراحت هم تفریح و هم کارای عقب افتاده . شنبه تا ده صبح خوابيدم و بعدش پاشدم موهامو رنگ کردم که مدتها بود می خواستم يکدست تيره باشه و به کارای خونه هم کمی رسيدم البته که کمک هم داشتم . بعد از ظهر يه آبگوشت حسابی که دست زن برادرمان درد نکنه زديم به رگ و باز هم سه چهار ساعتی خواب بعدش هم که پاشديم يه خريد کوچولو و دوباره فيلم ديدن و چيپس و ماست و خوابيدن ساعت دو شب . خلاصه که خيلی خوب بود . روز يکشنبه هم به مال گردی و خريد و دوباره فيلم ديدن گذشت . ولی بهترينش همون روز شنبه بود که همش توی خونه بودم و فقط نيم ساعتی بيرون زدم اونم برای يه خريد کوچولو .
جمعه ها از شوق تعطيلی دوروز آخر هفته وقتی که از کار برميگردم خونه هم کلی انرژی دارم و شبش هم تا دير می تونم بيدار بمونم . درحالی که روزای معمولی هفته ديگه حدود ساعت یازده شب و یا حتی زودتر احساس می کنم بنزینم تموم شده . حالا معنی این آهنگ شهرام صولتی رو می فهمم که ميگه جمعه شبا بی قرارم !
این آخر هفته بالاخره فیلم بادبادک باز رو دیدم . خیلی قشنگ بود و از یکشنبه صبح هم کتابشو شروع کردم . راجع به افغانستان چیز زیادی نمیدونستم . خیلی دلم برای مردمش سوخت . دو تا فيلم ديگه هم ديدم Chuck & Larry که واقعا خنده دار بود و The Invasion که زیاد خوشمان نیومد .
ضمنا دوستای خوبم من نميدونم اينجوری که برای يه مطلب لينک می ذارم درسته ؟ اون چجوريه که وقتی روی لينک کليک می کنين آهنگ خودش شروع می کنه به خوندن ؟
پ.ن. تا حالا اين حس رو داشتين که سرتون سبک باشه و همش دلتون بخواد ولو شين؟ همش دلتون بخواد بخندین حتی زمانی که دارین خودتون رو توی آینه دستشویی نگاه می کنین با وجود غصه هایی که دارین ولی انقدر بی دليل بخندين که توی چشماتون اشک جمع شه ؟ دلتون بخواد که برقصين بدون اینکه آهنگی گذاشته باشن ؟ يه احساس سرخوشی که می دونين الکيه ولی بالاخره هست . شما هم خودتون رو می زنين به اون راه و می گين بی خيال همه چيز . بالاخره من اين حال رو تجربه کردم .

همشاگردی سلام

ده سال پيش من کلاس سوم دبيرستان بودم . سالهای دبيرستانم دوستانی داشتم که باعث شدن من هميشه از اون دوران بعنوان يکی از بهترين دوره های زندگیم ياد کنم . بهترين دوست زندگيم رو هم توی همون دبيرستان پيدا کردم . یادآوری دبيرستان شهيد باهنر برای من هميشه يه حس خوبی رو به همراه داره . يه دفتر خاطرات که همه دوستای مهربونم برام توش نوشتن و يه آلبوم عکس و يه دنيا خاطره . کانادا که اومدم نه دفتر خاطراتم رو با خودم آوردم و نه آلبوم عکسها رو . هر دوشون رو توی يه کارتن خونه مامانم گذاشتم . سالهای اخير خيلی کمتر ياد اون دوران می کردم به هرحال توی يه دوره اي هستم که خيلی از اون زمانها دوره . حالا چی باعث شده که من بيام اينجا و راجع يه اون دوران بنويسم می خوام بگم که اون دوستای مهربون هنوز هم منو يادشونه و بعد از ده سال دوباره می خوان جلوی اون دبيرستان جمع بشن . بعد از تموم شدن دوران دبيرستان ديگه خبر زيادی ازشون نداشتم . تولد بعضياشون رو با ايميل تبريک گفتم که چون جوابی ازشون نگرفتم من هم ديگه ادامه ندادم . ولی کمابيش به برکت وجود اورکات ازبعضیاشون خبر داشتم . ولی اخيرا ايميلی از همون دوستای قديمی گرفتم که باز هم من رو برد به اون دوران خوش . همه دوباره می خوان با هم به دبیرستان باهنر برن . دوستم افسانه که هر سال بهار ازگلهای درخت بهار نارنج خونشون برام يه رشته رو نخ می کرد و می آورد بهم گفت که اين بهار هم با ديدن اون درخت ياد من افتاده . چقدر حال کردم . بعد از ده سال ؟! خداییش من که یادم نبود ! يادمه توی همون سالها باباش رو از دست داد با همه بچه ها رفتيم ديدنش و من چقدر گريه کردم . توی این يه سالی که من هم بابام رو از دست دادم خيلی بيشتر یادش می کنم و حالشو توی اون لحظه می فهمم .
سیما ، آزاده ، بهاره ،ليلا ، مينا ، وارش و بقيه که اسماشون الان توی ذهنم نمياد همشون تا هميشه توی ذهن من می مونن . خيلی دوست داشتم که بودم و من هم روز قرار حتی زودتر از ساعت مقرر می رفتم جلوی مدرسه و همه رو بعد ده سال ميديدم . ولی اشکال نداره ايشالا قرار های بعدی .
دلم شديدا آلبوم و دفتر خاطراتم رو خواست .

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

طبیعت کانادا

این هم یک عکس از کوه های راکی در کانادا . این عکس رو از توی تله کابین گرفتم . به نظر شما شبیه نمک آبرود نیست ؟ تنها فرقش با نمک آبرود در نریختن آشغاله .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

سفر

اين آخر هفته به جاي دو روز سه روز تعطيلي داشتيم يعني دوشنبه هم تعطيل بوديم و به قول خودشون long weekendبود . ما هم از فرصت استفاده كرديم و چهار نفري رفتيم مسافرت به كلگري و بعد از اون هم يه شهر كوهستاني به نام Banff. خيلي خوب بود . هواي عالي و طبيعت قشنگ . توي اين مسافرت من يه چيزايي فهميدم :
1-من عاشق شوهرم هستم .
2- نبايد موقع بستن در كاپوت ماشين اون رو محكم ول كرد تا ديگه باز نشه و نشه در اول مسافرت روغن ماشين رو چك كرد و توي شيشه شور ماشين آب ريخت . ( اميدوارم كه امروز حميد بتونه در كاپوت رو باز كنه ) . خدايا شكرت كه در طول مسافرت نيازي به باز كردنش نشد .
3- يكي از لذت هاي زندگي غذا دادن به حيوونهاست . مخصوصا اردك ها .
4- اگه طبيعت همراه با دريا يا درياچه و يا حتي رودخونه باشه من بيشتر ازش لذت مي برم .
5- بعد از پنج شش ماه زندگي كردن توي اين شهر بهش عادت كردم و وقتي از مسافرت برمي گردم احساس مي كنم كه به خونه برگشتم .
6- كانادايي ها خيلي كوه نديده هستن .
7- طبيعت ايران خيلي قشنگه ولي رسيدگي نميشه و امكان استفاده از اون وجود نداره . اين واقعا باعث تاسفه .
8- برادر من و خانومش خيلي خوش سفر هستن .
9- دوربين ديجيتال سوني براي كسايي كه نمي خوان عكساي حرفه اي بندازن بهترين دوربينه و اگه در حالت اتوماتيك هم گذاشته بشه در هر شرايطي عكسهاي خيلي با كيفيتي ميده
10- لزوما توي هر رستوران ايراني كه بري فرهنگ ايراني هم نمي بيني و احساس راحتي نمي كني .
11- بايد خودمو لاغر كنم .
12- هيچي جاي مسافرت همراه همه خانوادم به شمال رو نمي گيره .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

تفاوت

نوع اول:توی زندگيم هميشه سعی کردم روی پای خودم باشم . از سال اول دانشگاهم یا حتی قبل ترش توی فکر کار پیدا کردن بودم . با تدريس خصوصی برای دوست و آشنا شروع کردم تا اينکه توی آزمون بانک قبول شدم و از سال دوم دانشگاه شدم کارمند بانک . به خاطر کار درسم هم ديرتر از بقيه تموم شد . چه اعصاب خوردی هايی که سر مرخصی دادن و ندادن رئيسم و نمره دادن و ندادن استاد دانشگاهم کشيدم . زمانی که همه همدانشگاهيام باهم می گفتن و می خنديدن و قرار سینما و گردش می ذاشتن من بايد بدو بدو ميومدم و بدو بدو می رفتم سر کار تا مرخصی ساعتيم تموم نشه . از وقتی که رفتم سر کار مخارج دانشگاهم با خودم بود . انگار عذاب وجدان می گرفتم که از خانوادم چيزی بخوام که برام بخرن . البته مامان و بابای مهربونم هم در حدتوانشون هيچوقت برام کم نذاشتن . اما من اينجوری بزرگ شدم . بعد از ازدواجم هم تا يکسال درس و کار و خونه و شوهر داری همه باهم قاطی شده بود . تا بعد از تموم شدن درسم به يه ثباتی رسيد . صيح های زود سرکار رفتن و عصری برگشتن و به کارای خونه رسيدن و آخر هفته هم کارای باقيمونده و مهمونی رفتن و کمی به زندگی رسيدن . مدل زندگی من هميشه اينجوری بوده .

نوع دوم :بعضی از اطرافيانم ولی اصلا در فکر کار نبودن با وجوديکه وضع مالی خانوادشون از ما بهتر نبود وليکن تمام خرج دانشگاه و خريد جهاز و لباس و قر و فر و بريز و بپاششون با مامان و بابا جونشون بود. وقتی هم که شوهر کردن باز هم توی خونه موندن و با ناز و ادا خواستن که درس بخونن ولی نه براي اينكه بتونن فرصت شغلی بهتری داشته باشن ! مهمونی های زنونه و بريز و بپاششون به راه بود. خلاصه که شوهره از صبح میره دنبال کار و خانوم واسه خودش می گرده و مهمونی زنونه و کلاس زبان و آرايشگاه و هر کاری که دوست داره هم برقراره .اين هم يه جورشه .

خلاصه که من به خاطر کار کردنم خيلی از خوشگذرونی ها رو از دست دادم ولی در ازاش چيزای ديگه ای بدست آوردم که شايد شخصی از نوع دوم دلش بخواد که جای من باشه . خدايا شکرت اما من بعضی وقتا خيلی دلم می خواد که از نوع دوم باشم .

نظر شما چيه ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

دلتنگی های من

این روزا خیلی بغض دارم .نمیدونم چرا به مرور زمان دیگه کمتر دستم به تلفن میره که به ایران زنگ بزنم . خیلی موقعا شدیدا احتیاج دارم که باهاشون حرف بزنم ولی ترس از اینکه یهویی بزنم زیر گریه باعث میشه که خودم رو به یه کار دیگه ای مشغول کنم . اونا هم کمتر بهم زنگ می زنن . شاید دلیل اونا هم همین باشه . البته خوب اختلاف ساعت هم مزید بر علت میشه . خدایا یعنی میشه یه روزی دیگه این فاصله میون ما نباشه ؟ پهلوی هم باشیم ؟ وقتی گشنه از راه می رسیم غذای مادرشوهر جان حاضر و آماده باشه و با هم ناهار بخوریم . سر کار یهو تصمیم بگیریم شام بریم خونه مامانم اینا و سریال رو که دیدیم آخر شب برگردیم .مامان هم برامون از پیتزاهای خوشمزه اش درست کنه؟یعنی میشه دوباره شب عید ها توی اکباتان واسه خودم بچرخم و گاهی اوقات هم توی مغازه مادرشوهرجان بهشون کمک کنم ؟ خدایا همین چیزای کوچیک که اون موقع به نظرم نمیومد چقدر الان برام دور و دست نیافتنی شده. چقدر الان برام با ارزشه . چقدر برام لذت بخش بوده و من نمیفهمیدم. میخوام دوباره اونجوری زندگی کنم .می ترسم . از روزی که عادت کنیم که از هم دور باشیم و از هزاران چیز دیگه که حتی می ترسم به زبون بیارم .
پ . ن . فکر کنم که اسم این وبلاگ رو باید بذارم ناله های من . بهتر نیست !؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

خوشبختي

خيلي خوبه كه همسرت هم مثل خودت و حتي بيشتر از خودت از اومدن داداشت خوشحال باشه . خيلي خوبه كه با داداشت مثل برادر خودش رفتار كنه . خيلي خوبه كه خانواده تو براش مثل خانواده خودشه . اين روزا خيلي خوشحالم .عزيزم ازت ممنونم. اين روزا از وجود همتون لذت مي برم . من خوشبختم .