۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

خسته ام. در حال انفجارم . ديگه احساس می کنم بيشتر از اين ظرفيت ندارم . دلم می خواد خودم باشم . تنها . با هيچکس مجبور نباشم حرف بزنم . در قبال هيچی مسئوليت نداشته باشم . هر کاری که دلم بخواد بکنم . هر وقتی که دلم می خواد از خواب پاشم و هرجا که دلم می خواد برم . دلم می خواد برم .دلم می خواد پيش کسی باشم که حرفام رو بفهمه . قبل از اون دلم می خواد که بتونم حرف بزنم . اصلا خودم هم نمی دونم که آيا حرفی دارم برای گفتن يا نه . خيلی داغونم خيلی زياد .سريع گريم می گيره . حتی وقتی می خوام بخندم اشکم مياد . ديوونه شدم رفت . جالب اينجاست که اطرافيانم هم توی همچين موقعيتی انگار توقعشون از من رفته بالا . انتظار همراهی بيشتری دارم اما افسوس....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فكر كنم همه يه موقعهايي اينطوري ميشن.