۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

مهاجر

جريان اومدن ما به اينجا خيلی شوخی شوخی جدی شد . برنامه جدی برای مهاجرت نداشتيم . من که اصلا هيچ تصوری از اينجا نداشتم و هيچوقت فکر نمی کردم که روزی جدا از مامانم اینا حتی توی یه شهر دیگه زندگی کنم چه برسه به یه کشور دیگه . نه اینکه بدم بیاد زندگی در خارج از ایران رو تجربه کنم ولی برام بعنوان یه آرزوی درجه اول نبود . اصلا بهش فکر نمیکردم . زندگی کسايی رو که خارج از ايران زندگی می کردن توی ذهن خودم يه جوری از زندگی خودمون جدا می دونستم و هميشه احساس می کردم که يه فاصله بزرگ بين من و اونا وجود داره . يه جورايی فکر می کردم اونا باکلاس ترن !! سوغاتی هایی که از خارج (!) میارن به چشمم خیلی باحال میومد . وقتی از سفرها و دردسرهایی که توی فرودگاه و موقع سفر براشون ایجاد شده تعریف می کردن من فکر می کردم که من کجا و اونا کجا . حالا که خودم هم اومدم اينجا اين ور دنيا بعد از گذشت يک سال می بينم که آره اون فاصله وجود داره . بين من و اونايی که توی ايران گذاشتم و اومدم . ولی من از اونا باکلاستر نشدم . من فقط دلتنگ شدم و نگران فاصله ای که بوجود اومده که روز بروز هم داره بيشتر ميشه ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

وبلاگ من و دردسرهايش

قبل از اينکه برای خودم يه وبلاگ درست کنم با خوندن نوشته های ديگران خيلی دلم می خواست من هم بنويسم . از نوشتن خوشم مياد مخصوصا که حرفای دلت و درد دلهات باشه . گاهی اوقات اين کار رو می کنم و احساس می کنم که تخليه می شم . به خاطر همين هم تصميم گرفتم که يه وبلاگ داشته باشم . حالا از هفته پيش که اين وبلاگ رو درست کردم هر روز ميگم امروز ديگه حتما می نويسم . حالا فهميدم که نوشتن همچين آسون هم نيست .تا وقتی روی کاغذ برای خودته شايد آسون باشه ولی وقتی داری نوشته هات رو با بقيه شريک می شی اصلا کار آسونی نيست . دليل ننوشتن من اينه .ولی من نمی خوام که اين کار رو ول کنم . می خوام ادامه بدم و بنويسم .
بماند که همون اول همچين نطقم کور شد که تا دو روز می گفتم ميام و پاکش می کنم و ديگه طرفش هم نميرم . وليکن من اين کار رو دوست دارم پس بايد انجامش بدم . من يه آدمم . همه کارام نميتونه به نظر همه خوشايند باشه. ای کسی که سر اين وبلاگ از دست من ناراحت شدی . ای کسی که خيلی دوستت دارم و شريک همه چيز من هستی .ای کسی که به خاطر وجود تو و به خاطر اينکه خدا تو رو سر راه من قرارداد هميشه خدارو شکر کردم . من هم اگه جای تو بودم ناراحت می شدم . حق داری .اگه تو جای من بودی چطور ؟ خيلی ازت ممنونم که هميشه تلخی ها رو زود تموم می کنی . اين رو بدون که از زندگی با تو لذت می برم .

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

براي مخاطب خاص

سلام شيوا جان تنها راهی که به فکرم رسيد تا هم ازت تشکر کنم و هم ازت چند تا سوال بپرسم همينجاست . ازت ممنونم که برام نوشتی . من از کجا می تونم بدونم که تو من رو لينک کردی و آيا تو هم وبلاگی داری و اينکه چطوری ميشه اون رو لينک کرد . اصلا لينک کردن يعنی چی ؟يعنی يه لينک از وبلاگت توی صفحه خودم بذارم ؟#blushخیلی ممنون میشم اگر ایمیلی از خودت برام بذاری و یا برام ایمیل بزنی که من بدونم چطوری باهات تماس داشته باشم . باز هم از لطفت ممنونم
يه سوال ديگه هم دارم اينکه ميدونی چرا اسمايلی های من درست نميفته روی صفحه؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

بی عنوان

اين آخر هفته که گذشت هوا خيلی عالی بود با دوستامون رفتيم پيک نيک و خوش گذشت . بد نبود . نميدونم چرا نميتونم از خوشی های اينجا به اندازه ايران لذت ببرم . بايد روی خودم کار کنم .الان از سر کارم دارم اينا رو می نويسم . کی گفته که اينجا ديگه از ولگردی و بيکاری سر کار خبری نيست و بايد هشت ساعت کامل در روز کار کنی و فلان و بهمان . من که الان يه ساعتی هست دارم مگس می پرونم . ديگه ديدم کاری نيست گفتم بيام يه کمی بنويسم . هنوز هيچ خواننده ای ندارم و نميدونم که چجوری می تونم دوست های خوبی پيدا کنم . خيلی چيزا هم هنوز در باره وبلاگ نويسی نميدونم . وگرنه دوست دارم خوشگلتر از اينها بشه . فونت فارسی هم روی کامپيوتر اينجا ندارم و ميرم توی کامنت دونی يه وبلاگ ديگه می نويسم بعد کپی می کنم ميارم اينجا .نميدونم چرا اسمايلی هام هم درست در نمياد. من دوست وبلاگی می خوام . خيلی برام جالب و هيجان انگيزه که ديگران درباره نوشته هام نظر بدن.

هنوز نميدونم که راجع به چه چيزايی می خوام توی اينجا بنويسم . راجع به مسائل خصوصی زندگيم ؟ نه . راجع به سياست ؟ راجع به مسائل اجتماعی و مهاجرت ؟ شايد.راجع به شاديها و غصه هام ؟ حتما می نويسم .

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

حکم

دیروز حکم چهارنفره بازی کردم .#tongue خدایا خواسته من رو چه زود برآورده کردی .ازت ممنونم . برای تنها کسی که ميدونم اينجا رو می خونه : تولدت مبارک #party #kiss #heart هميشه به خاطر وجود تو در زندگيم احساس غرور می کنم .دوستت دارم .

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

The earth moved ,we didn't

از بچگی هام يا بهتر بگم نوجوونيم اين جمله يادم مونده .مال پوستر يه فيلم از کيارستمی ( اگه اشتباه نکنم )‌.درباره زلزله رودبار بود .روم خيلی تاثير گذاشت . و الان فکر می کنم که چند بار بعد از اون هم زمين تکون خورده . تکونهايی که کافی بوده برای تکون دادن هزارها تن خاک و عوض کردن زندگی خيلی از آدمهايی که روش زندگی می کردن .ولی ما هنوز تکون نخورديم ...

اولين نوشته من

سر کارم منتظر نشسته بودم تا بيان پرينتر رو درست کنن . توی کتابخونه کنار ميزم يه سری کارت شرکت رو پيدا کردم . داشتم باهاشون بازی می کردم که ياد پاسور بازی افتادم .آخ که چقدر دلم برای حکم بازی کردن های دور همی تنگ شده . توی شمال يا هرجای ديگه .يعنی اينجا توی اين شهر بزرگ کسی نيست که من بتونم باهاش حکم بازی کنم و حال کنم . بابام (روحش شاد باشه ) حکمش خيلی خوب بود . اون هم حکم خيلی دوست داشت . تخته نرد هم دوست داشت . خوراک هميشگيش بود . ايشالا اونجا هم يکی رو تا حالا پيدا کرده باشی که باهاش تخته و حکم بازی کنی بابايی . اول عيد که سال تحويل شد اولین سالگرد نبودنت بين ما بود .که اگر هم بودی من توی اين يک سال بيشتر از دو ماه نميديدمت .ولی اينجوری تو من رو توی اين يکسال هر روز ديدی .الان هم داری نگام می کنی؟پس بدون که دوستت دارم و بدون که دلم برات تنگ شده . روز دوم عيد خونه يکی از دوستای ايرانيمون دعوت بوديم و برات حلوا درست کردم . اونا هم برات فاتحه خوندن . روحت هميشه شاد باشه .