۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

داستان دو ۵۴۰ متر

يادمه مدرسه که می رفتم هم توی راهنمايی و هم دبيرستان امتحان ورزش ثلث سوم و يا ترم دوم يه دو طولانی بود به اسم دو ۵۴۰ متر . اسمش هم که روشه فکر کنم اگر ۱۰ دور دور زمين واليبال می دويديم می شد ۵۴۰ متر اگه اشتباه نکنم . يه مصيبتی بود اين دويدن . برای من که مثل عذاب اليم بود . برای بقيه هم همينطور بود از بس نفس کم مياورديم همه مجبور می شديم که از راه گلو نفس بکشيم نتيجه اينکه گلوهای هممون در اثر هوا تحريک می شد . خوب خوبه اش که سرفه و گلو درد بود . بعضی ها گلوشون به خونريزی می افتاد . بعضی های ديگه هم که اصلا مشکل تنفسی پيدا می کردن و از حال می رفتن . ولی ديگه برای نمره بايد می دويديم . الان که فکر می کنم می بينم چقدر معلم ورزشهامون احمق بودن که ماها رو وادار به همچين کاری می کردن بدون اينکه آمادگی قبلی داشته باشيم . خوب ما که گناهی نداشتيم . من يکی که هيچ وقت نمی دويدم مگر اينکه از اتوبوس جا می موندم يا اينکه عجله ای توی کارم بود . هيچ ورزشی به اسم دويدن برای من وجود نداشت . بقيه هم همينجوری بودن . بنابراين تا روز امتحان هيچ تمرينی در کار نبود . باور کنين هر لحظه امکان سکته هم حتی برامون وجود داشت . خلاصه خدا بهمون رحم کرد که جون سالم به در برديم . حالا چرا دارم اينو ميگم . دو سه هفته ای ميشه که يه برنامه تمرين دويدن رو شروع کردم . روزی نيم ساعت و شش روز در هفته . تلفيقی از دويدن و راه رفتنه و کم کم نسبت دويدن آخرای برنامه زياد ميشه تا آخرش بتونی کل نيم ساعت رو بدوی . الان که دارم اصولی می دوم می بينم که دويدن هم لذتبخشه . اصلا اون تصوير عذابی که من ازش داشتم الان ديگه وجود نداره .بلکه برعکس ازش خوشم هم مياد .
می خوام بگم چه خوبه که آدم از اولش برای هر چيزی معلم خوب داشته باشه . خداييش توی زنگ ورزش مدرسه ام من هيچ چيز بدرد بخوری ياد نگرفتم . حتی اعتماد به نفسم هم توی زنگای ورزش پايين ميومد چون نمی تونستم توی يه دقيقه ۴۰ تا دراز نشست برم یا نمی تونستم حتی يک ثانيه هم خودم رو بالای بارفيکس نگه دارم حتی اونقدر زور نداشتم که توی واليبال بتونم سرويسی بزنم که از تور رد بشه . هيچ وقت هم هيچ معلم ورزشی (که باور دارم وظيفه داشت به من بگه چيکار کنم) نگفت چيکار کنم تا اين ضعف هام درست شه . شايد قسمتیش هم تقصير اون معلمهای بيچاره نيست . جريان همون خانه و پايبست و اين چيزاست . نمی دونم ...

۶ نظر:

ناشناس گفت...

غزال جون عجیب منو بردی به گذشته ها. به مدرسه با خاطرات خوب و بدش.......

ناشناس گفت...

من تا حالا میلیون بار اینو گفتم که ما چقدر بدبختیم تو اون مملکت. و شما دخترا از ما بدبخت تر. شاید الان با یادآوری اون روزها ، این فکر که بچه هات دیگه مجبور نیستن با اون تربیت گاوی که ما بزرگ شدیم بزرگ شن، یه کم آرومت کنه. هرچند اونها هم وقتی بزرگ شن هرگز قدر کاری رو که واسشون کردین نخواهند فهمید. هیچکس نمی تونه بفهمه ما چی کشیدیم تو اون مملکت

darentezareyekmojezeh گفت...

واقعا معلمهای ما هیچی نمیفهمیدن ولی خودمونیم چقدر اون روزا بهمون خوش میگذشت با همه این چیزهای بیخودی که وجود داشت.
موفق باشید.

ناشناس گفت...

واقعا معلمهای ما هیچی نمیفهمیدن ولی خودمونیم چقدر اون روزا بهمون خوش میگذشت با همه این چیزهای بیخودی که وجود داشت.
موفق باشید.

ناشناس گفت...

وای غزال جان حرف از بارفیکس زدی یادم اومد که من
هیچ وقت توانشو نداشتم، دراز نشستم به زور چندتای میزدم!

ناشناس گفت...

غزال جان! امیدوارم از لفظ تربیت گاوی من ناراحت نشده باشی. شاید مثل همیشه یه کم تند رفتم تو حرف زدنم. من تو جشن نوروز اینجا با یه دختر کوچولوی ایرانی آشنا شدم. 7 ساله بود و از سه سالگی اومده بود اینجا و عجیب اینکه فارسی رو عالی حرف می زد. البته همون فارسی غربت: سه کلام فارسی، یه کلام انکلیسی. این بچه حدود یه ساعت با من حرف زد و کل سیستم آموزشی شون رو واسه من توضیح داد و با جمله ای که از اون روز بین ما رفقا ضرب المثل شده:« می دونی؟ اینجا همه چی فانه!» در برابر این تربیت ، باور کن که با ما مثل حیوون برخورد شده.
غزال جان! تو اون نظام اموزشی، حق بچه به عنوان یه انسان اصلا وجود نداره. همون نظام آموزشیه که وقتی رشد می کنه به اینجا می رسه که متهم رو - متهم رو- لخت کنی و با دستبند قپونی ببندی به پنکه سقفی و بعد با زنجیر چرخ موتور بیفتی به هوارش تا اعتراف کنه و اگه بازم مقاومت کرد، شیشه نوشابه بکنی تو ریکا تا لیز بشه و بکنی ...! می فهمی که؟
غزال عزیز! من از روزی که اومدم با ایرانیایی برخورد کردم که اکثرا پناهنده هستن و سالهاست که دارن پول دولت و سازمان ملل رو می خورن و وقتی باهاشون حرف می زنی قیافه شون رو کج و کوج می کنن که: «ای بابا! مگه اینجا چی داره؟!» اونوقته که می خوای قیافه شو بی زاویه کنی. حالا می خوام بگم اگه حتی یک لحظه ، حتی یک لحظه فکر می کنی اونی که تو ایران بود، از اینی که الان داری، واسه خودت یا بچه هات بهتره، برگرد ایران چون داری زندگی ات رو می بازی. ده سال دیگه چنان احساس باخت می کنی که هیچ چیز نمی تونه جبرانش کنه. من به هرکس که می خواد بیاد اینور می گم که خوب فکر کنه و آگاهانه بیاد. من اومدم، به خاطر خودم و به این خاطر که اگه زمانی فرزندی داشتم باهاش مثل حیوون برخورد نشه. من اینجا تو یه دبیرستان کار می کردم که تو دپارتمان موسیقی اش صد تا ساز بود و یه اتاق آکوستیک داشتن واسه میکس صدا. تجهیزاتی که تو دانشگاه تهران هم ندیدم. اینجا هیچ استعدادی رو زمین نمی مونه و اونجا ... این منم! یه ایرانی که الان موقع بار دادن استعدادشه. پا شدم اومدم اینجا چون اونجا داشتن ریشه مو می خشکوندن. و اینجا تو اِی بی سی یه دختر هندی-استرالیایی رو می بینم که 24 سالش هم نیست و دقیقا همون جایی تو دپارتمان تحقیق نشسته که من باید می نشستم. به نظر تو فرق من با اون چیه. خودت واسه چی رفتی کانادا؟! این چیزیه که واسه بچه ات می خوای. در به دری تو سن جاگیر شدن که همه اش نتیجه اون فرهنگ حیوون سالاره؟!