۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

معجزه

خودم هم نميدونم چطوری موندم . چطوری تحمل کردم اون روزا رو . الان که به گذشته نگاه می کنم می بينم من خيلی پوست کلفتم . فوريه ۲۰۰۷ اومديم کانادا . قرار بود اولش توی خونه يکی از بستگان باشيم تا ببينيم اصلا اينجا چه خبر هست . دلتنگی خيلی زياد بود . هوا سرد . همه جا پوشيده از برف و گل .هيچ چيز قشنگی وجود نداشت که دلم رو خوش کنم . تنها دلخوشی نظم و آرامشی که حتی موقع برف سنگين هم وجود داره . نگرانی اينکه حالا کارمون چی ميشه . نکنه مجبور شيم از جيب بخوريم. دلتنگی و گريه های پشت تلفن . هر هفته توی وبکم مامان و بابام و عسل رو می ديدم . تا اينکه يک هفته مونده به عيد فقط مامان و عسل بودن .پرسيدم بابا کجاست گفتن رفته بيمارستان خوابيده برای چکاپ . حرفشون خيلی منطقی بود و باور کردم .گفته قلبم درد گرفته و چون کلا در مورد سلامتيش آدم وسواسی هست خواسته که بيمارستان بخوابه و همه بدنش چکاپ کامل بشه . از دو سه روز مونده به عيد هر روز از هرکی که باهاش صحبت می کنم می پرسم بابا مرخص نشد ؟ ميگن نه دکتر اجازه مرخصی نميده . ميگه بايد بيشتر بمونه حتی روز عيد هم مرخصش نمی کنن . سال تحویل به خونمون زنگ می زنم از شدت گریه عسل نمی تونه صحبت کنه . حس دلتنگی بدیه . من هم حالم گرفته میشه ولی خوب با میزبانمون باید بریم جشن عید و تحویل سال . میریم ولی حالم گرفتس . روز اول عيد به موبايل عسل زنگ می زنم . میگه طبق معمول هر سال خونه مامان بزرگمن با همه خاله ها و هرکی که دم دست هست تلفنی حرف می زنم . به عسل می توپم که مگه تو امسال کنکوری نيستی ؟مگه قرار نبود از اول عيد بری خونه ما که خاليه بشينی درس بخونی ؟مگه نمی دونی خونه ما بخاطر بابا هرسال عيد چقدر شلوغ ميشه مخصوصا امسال که مريض هم هست و از بيمارستان که بياد همه ميخوان بيان ديدنش ؟ ميگه چرا از فردا ميرم . يه بار ديگه زنگ می زنم عسل ميگه مامان بيمارستان پيش باباست . با مامان حرف می زنم ميگه من امروز بيمارستان نرفتم خدايا دارم ديوونه ميشم . فردا صبح زود با صدای حميد از خواب بيدار ميشم . رفته توی يه اتاق ديگه و به خونه ما تلفن زده . يه غريبه که حميد نميشناسه از خونه ما گوشی رو برداشته . حميد ميگه من دامادشونم و طرف گوشی رو قطع می کنه . خدايا خونمون چه خبره چرا کس ديگه ای که حميدهم نميشناسه گوشی رو برداشته ؟ دیگه می دونم چی شده . دیگه مطمئنم . حتی خوابش رو هم دو سه هفته پيش ديدم ولی نمی خوام باورش کنم . همون روز ديگه نمی تونن چيزی رو ازمون مخفی کنن . ميگن که بابا دقيقا دو سه ساعت قبل تحويل سال رفته . ميگن ايست قلبی بوده . ميگن بمون اگه بيای چيزی که عوض نميشه . ميگن ما از اينجا گزارش همه چيز رو لحظه به لحظه برات ميگيم . تو فقط آروم باش. ميگن تو تازه رفتی همه چيزو خراب نکن بمون بودن يا نبودنت اينجا فرقی نمی کنه . و من هم خيلی راحت قبول می کنم . نمی رم . می مونم و گريه می کنم . قرآن می خونم . روزای اول گريه هام بلنده ولی کم کم آروم تر ميشه . روزای اول توی بغل حميد و با صدا ولی بعدا جوری گريه می کنم که نفهمه مگه اون چه گناهی کرده که توی اين اوضاع اينقدر گريه های من رو هم تحمل کنه اون خودش هم الان زير فشاره . خلاصه گذشت . و من آخرين بار بابام رو پشت شيشه فردوگاه ديدم که داشت برام دست تکون ميداد . دفعه بعدی ديگه وجود نداره . حداقل توي اين دنيا وجود نداره . الان که يک سال و اندی ميگذره و به اين موضوع فکر می کنم باورم نميشه که اون من بودم که موندم . چطوری طاقت آوردم . معجزه بود . شايد هم خيلی پوست کلفتم يا اون موقع پوستم کلفت شده بود .باور کنين معجزه بود .

۵ نظر:

ناشناس گفت...

واااای غزال...چی کشیدی تو...خیلی جا خوردم...
امیدوارم روحشون شاد باشه...شایدم اصلا اینجوری که ندیدیش برای خودت بهتر باشه...همیشه خاطره ی بابای سرحال و سلامت تو ذهنت می مونه...
به هر حال تسلیت می گم بهت عزیزم...

ناشناس گفت...

وااای خیلی سخت بوده. نمینونم بگم میفهمم چی کشیدی چون حتی فکرشم حالمو بد میکنه.
خدا چه فدرتی بهت داده بوده.

ناشناس گفت...

هنوز هم دارم اون اتفاق رو تصور می کنم...
تسلیت میگم. من خیلی به پدرم وابستم...
الان لال شدم. باشه شاید بعدها تونستم برات بیشتر بنویسم.
...................بابایی

ناشناس گفت...

تسليت ميگم همسايه. اميدوارم غم آخرتون باشه. منم ميفهمم چي کشيدين. خيلي سخته.

ناشناس گفت...

سلام عزيزم ، من امروز اين مطلبو خوندم و به ياد گريه هاي شبانه و بي صداي خودم افتادم وقتي كه پدر نازنينم رو از دست دادم .كاملا احساست رو درك ميكنم و براي پدراي عزيزمون آمرزش و آرامش ابدي آرزو ميكنم .