۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

معمولا خودم چیزایی که می نویسم رو زیاد نمی خونم . اما پست قبلیم رو چند بار خوندم و گریه کردم . با خوندن نظرای شما گریه ام صدچندان می شد . از محبتتون اشکم در اومد سبزه عزیز- دریا جان -هستی مهربون -بابایی نازنین می خوام بگم که قدر خوبیتون و همدردی هاتون رو می دونم . من اصلا نمی خواستم ناراحتتون کنم یا به قولی ناله کنم فقط می خواستم بگم که خودم هم از صبوریم تعجب کردم . گاهی اوقات افسوس می خورم که چرا نبودم . خوب این اتفاقی بوده که باید می افتاده ولی چرا من اونجا نبودم که کنار بقیه باشم .به هرحال چیزیه که شده . من الان دیگه خوبم بخصوص بعد دیدن خانوادم خیلی آرومتر شدم . گذشت .و من فهمیدم که همه چیز ممکنه یه روز اون جوری که ما می خوایم نباشه . زندگی خیلی پیچیده است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

شاید قشنگی زندگی به همینه که خبر از آینده نداشته باشیم. شاید اگه بدونیم قراره چی بشه اصلا" نتونیم ادامه بدیم.