۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

همشاگردی سلام

ده سال پيش من کلاس سوم دبيرستان بودم . سالهای دبيرستانم دوستانی داشتم که باعث شدن من هميشه از اون دوران بعنوان يکی از بهترين دوره های زندگیم ياد کنم . بهترين دوست زندگيم رو هم توی همون دبيرستان پيدا کردم . یادآوری دبيرستان شهيد باهنر برای من هميشه يه حس خوبی رو به همراه داره . يه دفتر خاطرات که همه دوستای مهربونم برام توش نوشتن و يه آلبوم عکس و يه دنيا خاطره . کانادا که اومدم نه دفتر خاطراتم رو با خودم آوردم و نه آلبوم عکسها رو . هر دوشون رو توی يه کارتن خونه مامانم گذاشتم . سالهای اخير خيلی کمتر ياد اون دوران می کردم به هرحال توی يه دوره اي هستم که خيلی از اون زمانها دوره . حالا چی باعث شده که من بيام اينجا و راجع يه اون دوران بنويسم می خوام بگم که اون دوستای مهربون هنوز هم منو يادشونه و بعد از ده سال دوباره می خوان جلوی اون دبيرستان جمع بشن . بعد از تموم شدن دوران دبيرستان ديگه خبر زيادی ازشون نداشتم . تولد بعضياشون رو با ايميل تبريک گفتم که چون جوابی ازشون نگرفتم من هم ديگه ادامه ندادم . ولی کمابيش به برکت وجود اورکات ازبعضیاشون خبر داشتم . ولی اخيرا ايميلی از همون دوستای قديمی گرفتم که باز هم من رو برد به اون دوران خوش . همه دوباره می خوان با هم به دبیرستان باهنر برن . دوستم افسانه که هر سال بهار ازگلهای درخت بهار نارنج خونشون برام يه رشته رو نخ می کرد و می آورد بهم گفت که اين بهار هم با ديدن اون درخت ياد من افتاده . چقدر حال کردم . بعد از ده سال ؟! خداییش من که یادم نبود ! يادمه توی همون سالها باباش رو از دست داد با همه بچه ها رفتيم ديدنش و من چقدر گريه کردم . توی این يه سالی که من هم بابام رو از دست دادم خيلی بيشتر یادش می کنم و حالشو توی اون لحظه می فهمم .
سیما ، آزاده ، بهاره ،ليلا ، مينا ، وارش و بقيه که اسماشون الان توی ذهنم نمياد همشون تا هميشه توی ذهن من می مونن . خيلی دوست داشتم که بودم و من هم روز قرار حتی زودتر از ساعت مقرر می رفتم جلوی مدرسه و همه رو بعد ده سال ميديدم . ولی اشکال نداره ايشالا قرار های بعدی .
دلم شديدا آلبوم و دفتر خاطراتم رو خواست .

هیچ نظری موجود نیست: