۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

اولين نوشته من

سر کارم منتظر نشسته بودم تا بيان پرينتر رو درست کنن . توی کتابخونه کنار ميزم يه سری کارت شرکت رو پيدا کردم . داشتم باهاشون بازی می کردم که ياد پاسور بازی افتادم .آخ که چقدر دلم برای حکم بازی کردن های دور همی تنگ شده . توی شمال يا هرجای ديگه .يعنی اينجا توی اين شهر بزرگ کسی نيست که من بتونم باهاش حکم بازی کنم و حال کنم . بابام (روحش شاد باشه ) حکمش خيلی خوب بود . اون هم حکم خيلی دوست داشت . تخته نرد هم دوست داشت . خوراک هميشگيش بود . ايشالا اونجا هم يکی رو تا حالا پيدا کرده باشی که باهاش تخته و حکم بازی کنی بابايی . اول عيد که سال تحويل شد اولین سالگرد نبودنت بين ما بود .که اگر هم بودی من توی اين يک سال بيشتر از دو ماه نميديدمت .ولی اينجوری تو من رو توی اين يکسال هر روز ديدی .الان هم داری نگام می کنی؟پس بدون که دوستت دارم و بدون که دلم برات تنگ شده . روز دوم عيد خونه يکی از دوستای ايرانيمون دعوت بوديم و برات حلوا درست کردم . اونا هم برات فاتحه خوندن . روحت هميشه شاد باشه .

۱ نظر:

Asemoon abi گفت...

Doostam baz bekhatere baba moteasefam va midoonam ke cheghadr barat sakht boode va hast...vali bedoon ke to ba rohiye va akhlaghe khobi ke dari baes Shadishoon va sarafrazish to on dpnya pishe doostash mishi...
doostet Samira