۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

...

روزی که به دنیا اومدی برای من یه عروسک کوکی که آهنگ می زد و بچه اش رو روی دستش تکون میداد آوردی . لباسش گلهای آبی داشت . نمیدونم هنوز هم توی جعبه اسباب بازیهای قدیمی هست یا نه . از به دنیا اومدنت چیزهای زیادی یادم نیست به جز کهنه هات که پارچه های سبز خال خال بود . بزرگتر که شدی یه بچه تپل با چشمای درشت سیاه بودی که از دور همه عاشقت می شدن ولی غریبی می کردی . کسی بهت نزدیک می شد گریه می کردی . جیغ جیغو بودی . من از این جریان ناراحت بودم . مهمون که می اومد جایی قایم می شدی و جلو نمیومدی و من از این کارت خجالت می کشیدم . هیچ وقت لحظه ای که توی گل گیر کرده بودی و گریه می کردی و من تو خیال خودم اومدم که از باتلاق نجاتت بدم یادم نمیره . زمانی که با کاشی برای جوجه هات خونه درست کردی و کاشی افتاد و اون بیچاره ها له شدن و تو چطور گریه می کردی . می دونی توی دوران بچگی تو و نوجوونی من زیاد روابط خوبی نداشتیم . همش باهم کل کل می کردیم . به هم فحش هم می دادیم . حتی کتک کاری هم کردیم . هنوز هم به خاطر اون لگدی که توی شکمت زدم از خودم شرمنده ام . همیشه بابت رفتاری که نسبت به توی کوچولو اون موقع ها داشتم احساس شرمندگی می کنم . تا اینکه دیگه کم کم هر دومون بزرگ شدیم . تا اینکه من یواشکی اون نوشته توی دفترت رو خوندم دفتری که جلدش رو خودت با گواش سبز و آبی رنگ کرده بودی و چه قشنگ شده بود . همیشه نقاشیت خوب بوده . و بعدش باز هم یه دعوای دیگه . ولی خوب شد که خوندم . تو هم نسبت به من احساس خوبی نداشتی . تو هم توی دلت به من فحش می دادی . ولی به هر حال ما خواهر بودیم .خیلی گریه کردم . بعد از اون جریان فکر می کنم با بزرگ شدن هردومون احساسی که بینمون وجود داشت هم بزرگتر شد . اوایل نه اینکه احساسی وجود نداشته باشه ولی شاید من خیلی نادون بودم که نمی خواستم ببینم .ما بزرگ شدیم . من رفتم سر کار دانشگاه و ازدواج کردم . و همیشه تو در کنارم بودی . همیشه پشتیبانم بودی و با اینکه هشت سال ازم کوچکتری ولی همیشه روی همفکریات حساب کردم و نظرت برام مهم بوده . همدردیها و دلداریهای تو بوده که خیلی اوقات آرومم کرده . تو الان دیگه برای خودت خانمی شدی دانشگاه و سر کار . موفقی و خوشحال . و امروز دروغ نگفتم اگر بگم که چقدر بهت احساس نیاز و وابستگی می کنم . چقدر به وجودت افتخار می کنم . و چقدر چقدر چقدر دوستت دارم . امیدوارم که من هم برای تو ( اگر نه به اندازه تو ) خوب باشم . پ.ن. می خواستم اینا رو برای تولدت بنویسم ولی نتونستم صبر کنم .

۳ نظر:

ناشناس گفت...

وای غزال جون چقدر نوشته ات رو دوست داشتم خیلی خوب بود. یاد بچگی های خودم و برادرم افتادم. فکر میکنم که این روزا مادر و پدرا به بچه هاشون خیانت میکنن که فقط یه دونه بچه میارن اونا همیشه از داشتن یه خواهر یا یه برادر که همیشه میتونه حامی آدم باشه محروم میشن.
راستی لینکت کردم فکر کنم کار بدی نکرده باشم.

ناشناس گفت...

تولد خواهر جوني مبارك.
نو ياد بچگي هام انداختي. دعواهايي كه با خواهرم ميكردم...
هيچ وقت فكر نميكردم بزرگ بشيم اينقدر همديگرو دوست داشته باشيم.

ناشناس گفت...

سلام، وبلاگ ندارم ولی جوابتو با ایمیل می‌دم.

اون روزا که بچه بودم یادمه تو رو با اینکه فقط هشت سال ازم بزرگتر بودی، خیلی بزرگ می‌دیدم.همیشه واسم یه الگو بودی. دوست داشتم وقتی بزرگ میشم مثل تو بشم. یه دختر خوشگل و مهربون که همهٔ آدما سریع به طرفش جذب می‌شدن، با چشمایی که هنوزم مشابه برقشو ندیدم، با خندهٔ همیشگی که دندونات معلوم می‌شد... همیشه توی اون اتاق آبیه، دوست داشتم روی تختت دراز بکشم چون تختت همیشهٔ خدا بوی تو رو می‌داد. دوست داشتم پشت میز تحریرت بشینم و نقاشی بکشم چون حس می‌کردم بزرگ شده‌ام. صبح‌ها که پامی‌شدی بری دانشگاه یواشکی نگات می‌کردم که داری حاضر می‌شی و روزی رو که خودم برم دانشگاه، خیلی دور می‌دیدم. اعتماد به نفست واسم به عنوان یه ته‌تغاری لوس و وابسته و تُقس، پرستیدنی بود. فقط تو خرید کردن سلیقهٔ تو رو قبول داشتم. تو هر کاری نظر تو آخرین نظر بود. تنها کسی بودی که نصیحت‌هات هیچوقت آزارم نداد و انتقادات باعث جبهه گرفتنم نمی‌شد. تا این‌که تو ازدواج کردی و من اوایل نامزدیت انگار که واسم هوو پیدا شده بود! بعد از یه مدت، دیدم نه تنها تو رو از دست ندادم، بلکه یه داداش گل هم پیدا کردم. شب عروسیت واسم یکی از بهترین شبای عمرم بود و هنوزم به نظرم خوشگل‌ترین و در عین حال ساده‌ترین عروسی که تا حالا دیدم تو بودی. چند سال گذشت و تو رفتی. رفتنت جسمی بود چون من هنوزم خونتو توی بیمه می‌دونم، از جلوی بانک که رد می‌شم به هرکی باهام باشه اون بالا رو نشون می‌دم و می‌گم ادارهٔ غزال اونجاس. هنوزم از مجلسی که شیرینی می‌خرم یاد تو می‌کنم، هر جا می‌رم یاد وقتایی می‌افتم که با تو اونجا رفتم... حالا من دانشجو شدم. مثل خودت نرم‌افزار می‌خونم، مثل خودت هم‌زمان کار می‌کنم، مثل تو لباس می‌پوشم، همهٔ حالت‌ها و رفتارهام مثل توئه و دیگه به شنیدن این جمله از زبون هرکی بهم می‌رسه عادت کردم که: وااااای ، تو چقدر شبیه غزال شدی!!